نشر این خبر با یاد ناشر"سرزمین جاوید" شایسته است
نمایش «قاتل بیمزد» اثر اوژن یونسکو به کارگردانی محمد فاتحی در تماشاخانهی «سه نقطه» به صحنه میرود.
فاتحی در گفتوگویی با خبرنگار بخش تئاتر خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)، گفت: این متن یکی از قویترین آثار یونسکو است و به لحاظ محتوایی با دیگر آثار او متفاوت است، شخصیت اصلی نمایشنامه «کرگدن» در اینجا هم به نوعی تکرار میشود شخصیتی که حقیقت را جست وجو میکند.
او درباره نوع اجرای این متن ادامه داد: این متن حدود 70 سال پیش نوشته شده است و به لحاظ محتوایی فرم اجرایی سختی دارد. اصل خود متن برای اجرا حدود سه ساعت زمان میبرد ولی تماشاگران سالنهای ما ظرفیت چنین اجرایی را ندارند به همین دلیل،تا حد ممکن زمان نمایش را کوتاه کردیم و آن اضافاتی را که حذفشان لطمهای به داستان نمیزند را انجام دادیم.
فاتحی در عین حال گفت: تمام دیالوگهای یونسکو دقیقا در اجرای ما حفظ شده است و میتوان گفت خدشهای به ادبیات متن وارد نشده است اما نمایش محتوای مستقل خود را پیدا کرده است.
این کارگردان دربارهی فضای نمایش «قاتل بیمزد» ادامه داد: فضا کار تا حدودی به سمت فضای اسکپر سیونیستی رفته است و همچنین از عناصر گروتسک هم استفاده کردهایم.
این کارگردان درباره اجرای این نمایش در تماشاخانه«سه نقطه» عنوان کرد: ما دو سال پیش این متن را برای اجرا در جشنواره فجر دادیم اما کار ما از اساس پذیرفته نشد و به ما گفته شد که قابلیت اجرای آثار یونسکو در جشنواره و جود ندارد. بعد از آن هم به دنبال اجرای عمومی نمایش بودیم و با سالن مختلفی صحبت کردیم و با اجرایمان هم موافقت میکردند اما زمان مشخصی به ما اعلام نمیکردند.
او افزود: اما در نهایت مرداد ماه با مدیریت تماشاخانه «سه نقطه» وارد مذاکره شدیم و قرار شد از آذر ماه اجرایمان را شروع کنیم.
به گزارش ایسنا، نمایش «قاتل بیمزد» از 17 آذر در سالن استاد رکنالدین خسروی تماشاخانه «سه نقطه» ساعت 19 و 15 دقیقه اجرا میشود.
در این نمایش پرنده علایی، مجتبی قربانی، علی کوشا، الهه حاجی زاده، مهشید نوروزی، امیر سلیمانی، شیما فرشتیان، پدرام پیراسته، محمد حمیدی، حسام شریفی به عنوان بازیگر حضور دارند.
تماشاخانه «سه نقطه» در میدان ولیعصر، بلوار کشاورز بعد از خیابان فلسطین، خیابان کبکانیان، نبش کوچه مرتضی زاده ، پلاک 12، طبقه اول واقع است.
نقد و بررسي نمايشنامهي كرگدن نوشتهي اوژن يونسكو
داستان كرگدن در شهري آرام با مردمي همنوع دوست اتفاق ميافتد. پردهي اول با محوريت بحث و گفتگوي «برانژه» و «ژان» آغاز ميشود. برانژه طبق معمول مست و پاتيل به بار آمده تا مشروب تهيه كند. ژان كه خوشپوش ترين مرد شهر است؛ برانژه را بابت وضع اسفبارش سرزنش ميكند و از او ميخواهد كه براي دستيابي به انسانيت از خردهگيري به دنيا وايرادات واهي چشمپوشي كند و خودش را اصلاح كند؛ برانژه علت اصلي وضعيت ناگوارش را با نبود عشق دلالت ميبخشد.
در اين صحنه فرهاد آييش با اضافه كردن شخصيت «منطقدان» به اثر بر طنز اثر افزوده است. در حالي كه برانژه و ژان در حال بحث هستند؛ منطق دان هم دارد براي دوستش غياث منطقي را به اين شكل توضيح ميدهد: «از نظر منطقي، گربه چهار پا دارد؛ پيشي هم چهار پا دارد؛ پس گربه همان پيشي است. حالا تمام گربهها ميرا هستند، سقراط هم ميرا بوده، پس سقراط يك پيشي است.»
ايراد اين صحنه اين است كه بحث مداوم و هم زمان دو گروه، براي فهم مطالبشان به عنوان عامل اخلال عمل ميكند، اما بازيگران سعي ميكنند با بالا بردن صدايشان در قسمتهاي كليدي توجه مخاطب را به خود جلب كنند.
قسمت جالب اين بخش نقطههاي اشتراك دو بحث متفاوت و بي ربط به هم است.
در اينجا فرهاد آييش با خوشفكري انسانهايي كه به منطق سقراطي بسنده كردهاند و از آن فراتر نرفتهاند را به سخره ميگيرد.
در همين قسمت مردم براي اولين بار متوجه عبور كرگدني در شهر ميشوند.
در اين پرده براي آزادانه بازي كردن بازيگران؛ رامين ناصرنصير نقش زني لوند (و البته متاهل) را بازي ميكرد كه گربهاش زير پاي كرگدن له شده بود و دوست منطق دان تمام تلاشش را براي معاشقه با او به كار ميگرفت.
ايراد كلي اين پرده از تاتر اين بود كه خيلي كند پيش ميرفت و اطناب زيادي داشت، بعد از اتمام اين صحنه؛دكور جالب و منحصر به فرد تاتر چرخيد تا شاهد پردهي بعد كه ادارهاي را نشان ميداد باشيم.
اين اداره مكاني است كه برانژه به همراه آقاي «بوتار» و خانم «دِيزي» (معشوق برانژه) و آقاي «دودار» و چند تن ديگر در آن كار ميكند. بوتار، مردي عصبي و غير منطقي و شكاك است كه وجود هر گونه كرگدن را در شهر منكر ميشود و شايعهي وجود كرگدن را نمادي از اشاعهي فاشيسم ميداند. ناگهان همسر بيف؛ يكي از كارمندان غايب اداره وارد ميشود و غيبت شوهرش را اطلاع ميدهد و ميگويد كه كرگدني او را تا اداره تعقيب كرده است. بوتار حتي وقتي تمام كارمندان كرگدن را زير پنجره ميبينند، مصرانه فرياد ميزند: «خيالاتي شديد؛ همتون؛ من كه باور نميكنم.» در اين صحنه ما ميفهميم كرگدن؛ شوهر خانم بيف است!
خانم بيف وقتي شوهرش را ميشناسد از پنجره روي شوهرش ميپرد و دودار داد ميزند كه: «سوار شوهرش شد و رفت!» در اينجا كه ديگر هيچ دليلي براي انكار حقيقت وجود ندارد؛ بوتار ميگويد: «من منكر كرگدن نشده بودم، فقط فرق من با شما اينه كه مشاهده ميكردم روند تغيير و تحول اين پديده رو. من مثل شما نميتونم شاهد صرف پديدهها باشم؛ بلكه توضيح خواهم داد...»
در اينجا گويا او. يونسكو خواسته با تصويري كه از بوتار ارائه ميدهد آدمهاي از خود متشكر احمقي را كه چشمشان را روي حقيقتهاي بارز ميبندند و مصرانه منكر حقيقت ميشوند به چالش بكشاند، اما با نشان دادن اين كه بوتار ضد مذهب است (كه البته مطمئن نيستم اين مطلب در نمايشنامهي اصلي بوده يا به آن اضافه شده است) ناخودآگاه اثر به مبلغ گفتمان غالب بدل شده است.
جملهي سوار شوهرش شد و رفت هم گويا تاييد كمرنگي بر جانبداري نويسنده از عقايد فمنيستي است كه نگاه ابزاري به مرد را محكوم ميكند
.
ايراد اين صحنه دكور آن بود كه بيشتر دادگاه را تداعي ميكرد تا فضاي يك اداره را؛ و اگر تماشاگر پيش زمنيهاي از تاتر نداشت و يا بروشورهاي تاتر را نديده بود محال بود كه متوجه شود؛ آنجا يك اداره است.
بازي بازيگران و كنشهاي تعريف شده براي آنها هم به دفتر روزنامه ميمانست و اگر ديالوگهاي بوتار كه در جايي روزنامهنگاران را مسخره ميكرد ناديد ميگرفتيم؛ بعيد بود بتوان به اين نكته پي برد كه فضا؛ فضاي يك اداره است.
در پايان اين قسمت باز دكور صحنه ميچرخد و ما ناظر برانژه ميشويم كه براي سراغ گرفتن از ژان به درب خانهاش ميرود. برانژه الكل را ترك كرده و لباس مرتبي به تن دارد، اما ژان سرش را بسته و احوالش عجيب و غريب است. ما شاهد اين هستيم كه رنگ پوست ژان هر لحظه سبزتر و سبزتر ميشود و صدا و پوست بدنش كلفتتر. ژان ميگويد كه آرزو دارد برود بين كرگدنها و مثل آنها زندگيكند،مثل آنها كه با خلوص و لذت ميدوند و در چمنزار ميچرند. برانژه ميگويد: «ولي آدميزاد بودن برتر از كرگدن بودنه.» ژان منكر حرفهاي او ميشود و ميگويد اينها اخلاقيات مزخرف هستند. برانژه ميگويد: «اگه اخلاق رو از آدم بگيري؛ چي رو ميخواي جاي اون بذاري؟» او ميگويد كه انسان بايد از روي غريزه زندگي ميكنند. برانژه ميگويد: «يعني تو ميخواي جاي قوانين اجتماعي، قانون جنگل رو بذاري؟ اون وقت تمدن بشري،ارزشهايي كه بشريت ساخته چي ميشه؟» ژان با صداي بم و كرگدني فرياد ميكشه كه «بشريت ديگه اعتباري نداره.» و به اين ترتيب خودخواسته به كرگدن تبديل ميشود.
در صحنهي بعد برانژه و دودار و ديزي به شور نشستهاند كه براي نجات بشريت كاري كنند.
اكثر مردم شهر به كرگدن تبديل شدهاند؛ برخي تماما كرگدن هستند و برخي بدن انسان و سر كرگدن دارند و برخي ديگر از كرگدن بودن فقط يك شاخ به ارث بردهاند.
برانژه و دودار و ديزي كرگدنها را سرزنش ميكنند كه آيا واقعا با ديدن ما احساس حقارت نميكنند؟ دودار ميگويد: «آنها ما رو نميبينند چون بيشتر از نوك دماغشون رو نمي تونن ببينن.»
برانژه با حسرت از اين ميگويد كه ژان دوستي كه رسم انسانيت را بهش آموخت؛ به خواست خودش كرگدن شد. از اين ميگويند كه كرگدنها آزادانه هرجايي كه بتوانند را ميچاپند!
ناگهان كرگدني وارد ميشود و بعد ميفهميم؛ اين كرگدن بوتار است كه ماسك كرگدن زده تا بين كرگدنها شناخته نشود و بتواند عقايد بشري را بين آنها تبليغ كند.
دودار به او ميگويد: «ولي پوست سرتون زير اون ماسك بوي تعفن ميگيره.»
و با اين ديالوگ يونسكو به وضوح به نقد آدمهايي كه براي اين كه رسوا نشوند همرنگ جماعت ميشوند، ميپردازد.
دودار ولي كمي بعد تغيير حالت ميدهد و ميگويد: «از كجا معلوم كرگدن بودن بهتر از انسان بودن نباشه؛ تا حالا تو هيچ برهه اي از تاريخ بشر كرگدن بودن تجربه نشده.»
بالاخره دودار تصميم ميگيرد برود بين كرگدنها و آخرين جملهي آدميزاديش يعني «بايد همرنگ زمانه شد» را بيان ميكند و به كرگدنها ميپيوندد.
برانژه ميگويد: «اون كرگدن شجاعي ميشه. آدمهاي شجاع كرگدنهاي شجاعي هم ميشن.»
توي كل شهر فقط برانژه و ديزي انسان .ماندهاند. ديزي ميگويد كه: «عشق ميتونه ما رو از كرگدن شدن نجات بده؛ ما ميتونيم فكر كنيم هيچ اتفاقي نيفتاده، كي ميگه تخيل واقعيت نداره؟ تخيل هم يه جور واقعيته. ما اون واقعيتي رو انتخاب ميكنيم كه توي اون خوشبختتريم. ما از بديها به عالم تخيلمون پناه ميبريم.»
كرگدنها اما هر روز و هر لحظه مزاحم اين دوبازمانده از بشريت ميشوند؛ بالاخره ديزي بعد از 25 سال زندگي با صداي بم و كرگدني فرياد ميكشه: «عشق حال منو به هم ميزنه. شور و هيجان اون كرگدنها رو نگاه كن؟ دوست داشتني نيست...»
نميدانم دراين قسمت كداميك از عناصر سه گانهي زير چشمان و مژگان مرا بر آن داشت تا كف تاتر شهر را آب و جارو كنم؛ بازي بي نظير آتنه فقيه نصيري يا ديالوگهايي كه در سرزنش انسانيت و عشق نوشته شده بود و يا حس دروني من كه صبح همان روز شاهد كرگدن شدن ژان بودم!
با رفتن ديزي و كرگدن شدن او؛ برانژه به آدميزاد ماندن شك ميكند و ميگويد: «اصالت من در انسان بودن منه. اصالت منه كه به درد من ميخوره و اصالت من تنهايي منه و تنهايي ترسناكه.»
اما نهايتا ترجيح ميدهد تنها بماند و كرگدن نشود. انگار در اينجا يونسكو بر اين نكته تاكيد ميورزد كه حتي عشق هم نميتواند آدم را از كرگدن شدن نجات دهد و تنها اعتقاد به اصالت انسان بودن در وادي كارساز خواهد بود.
شايد يگانه ايراد اين صحنه اين بود كه صلابتي كه در بازي بازيگران براي كرگدن شدن حضور داشت؛ دربازي مهدي هاشمي براي انسان ماندن وجود نداشت.
نقطهي اوج اين صحنه درست در پايان تاتر اتفاق ميافتد يعني جايي كه برانژه از پنجره نگاه ميكند و ميبيند زني (ژولي) به هيات انسان ساز ميزند و ميرقصد.
در اين تاتر يونسكو به وضوح عقايد فرويد را به چالش ميكشد و تكيه بر نيازهاي غريزي و ناديده گرفتن اخلاق را باني از بين رفتن انسانيت ميداند. با وجود زني در پايان اثر كه انسان مانده است؛ تاتر از جانبداريهاي مرد مدارانه بر حذر ميماند و چراغي از به وجود آمدن نسل دوبارهي بشر در اين تاتر روشن ميشود.
كرگدن طنزي است كه تلخ است. تلخياي كه طعم آن تا مدتها و شايد تا پايان عمر در دهان انسان باقي ميماند؛ تلخي اين كه هر روز و هر شب بيشتر شاهد تبديل شدن يك انسان به كرگدن هستيم و ممكن است يك روز كه چشم باز ميكني ببيني دوستي يا كسي كه اتفاقا خودش هم اصول بسياري از انسانيت را به تو ياد داده، براي ارضاي يك نياز غريزي يا براي چاپيدن مغازهاي يا براي هر امر غير انساني ديگري كرگدن شده است.
اثر كرگدن تمثيل زير مجموعهي شگفت است و كرگدن شدن نمادي است از پيرو تمايلات غريزي و خشونت و حرص و آز بودن.
در خلال اثر بارها به اين نكته اشاره ميشود كه «آدميزاد بودن برتر از كرگدن بودنه؛ ولي ما نميتونيم اونها رو مجبور كنيم. اونها خودشون بايد بخوان كه كرگدن نشن.»
يعني يونسكو با آنكه قائل به حفظ ارزشهاي انساني بوده است؛ اما بر اين نكته تاكيد داشته كه هيچ امري از راه ديكتاتوري و زورگويي ميسر نيست.
يگانه نكتهي روشن اثر در فضاي خوفناك اين است كه برانژه ميگويد: «اگه هر كدوم از اون كرگدنها بخوان؛ دوباره ميتونن انسان بشن.»
اما با تمام فضاي سرد و هولناكي كه بر اثر حاكم است در پايان اثر موسيقي بي اندازه شادي كه نواخته ميشود و كنشهاي بازيگراني كه براي تعظيم به تماشاچپان به صحنه آمدند تمام فضاي اثر را از ذهن مخاطب ميپراند. بازيگران با موسيقي رنگي اساسي به صحنه ميريزند و رقص كنان در حالي كه پياپي يكديگر را به آغوش ميكشند؛ روي صحنه صف ميبندند. انگار اين بخش هم جزو ادامهي نمايش است و فرهاد آييش اصرار داشت به مخاطب حالي كند كه تمام كرگدنها آدم شدهاند و نيازي نيست نگران آيندهي بشريت باقي بماند!
پي نوشت: غياث همان قياس است، ولي باور كنيد اينجا و خيلي جاهاي ديگر همان غياث است!!!
روز بعد، در محل کار برانژه، همه راجع به کرگدن صحبت میکنند. برانژه، دیزی و دودار با دیگر همکارشان بوتار اختلافنظر دارند. یکی از کارمندان به نام بف بر سر کار نیامدهاست. همسر او به اداره میآید. میگوید که کرگدنی او را تعقیب کردهاست. همه به کمکش میآیند. خانم بف می فهمد که این کرگدن، همسرش است. این سبب میشود که همه بفهمند این یک بیماری جدید است. اداره تعطیل میشود.
برانژه برای دلجویی پیش ژان میرود. ژان به شدت بیمار است. آنها با هم صحبت میکنند. در خلال صحبتها، ژان هم تبدیل به کرگدن میشود.
همه شهر تبدیل به کرگدن شدهاند. برانژه در خانه تنها نشسته است. همکار ادارهاش، دودار پیش او میآید و با هم به بحث مینشینند. دیزی هم میآید. برانژه و دودار، هر دو عاشقش هستند. دودار احساس میکند دیز%:8.9!به برانژه علاقه دارد. از طرفی دیگر، احساس میکند همکارانش را در جمع کرگدنها تنها گذاشتهاست. او هم به خیل کرگدنها میپیوندد. برانژه و دیزی میمانند. برانژه به دیزی ابراز عشق میکند. اما دیزی ا:.8( تنهایی میترسد و او هم به جمع کرگدنها میپیوندد. برانژه تنها میماند.
تحلیل نمایشنامه کرگدن /تلخی تنها ماندن:
نمایشنامه “کرگدن” مشهورترین و مهمترین اثر اوژن یونسکو است که یکی از آثار شاخص تئاتر پوچی یا تئاتر ابزورد ” Le Théâtre de l’Absurde “ شناخته میشود. این گونه از تئاتر متاثر از مکتب اگزيستانسياليسم است و به موضوعاتی از قبیل مرگ، پوچي زندگی و گناه میپردازد. نکته قابل تامل درابن گونه، ترسيم مفهوم “پوچي” و نشان دادن فراگیریاش در جامعهبشری است. نویسندگان این گونه مانند ساموئل بکت، ژان ژنه، یونسکو و … اضمحلال “اصالت” در دنیای مدرن را به تصویر کشیدهاند و تهیشدن زندگی از “معنا” را نتیجه این روند میدانند.
تبدیل شدن زیبایی و لطافت انسان به زشتی و سختی؛ این اتفاقی است که هر روز برای دهها هزار نفر در دنیا ميافتد...انسانهایی که با روبهرو شدن با وقایع تلخ و دگرگونیهای گریز ناپذیر...خوی انسانی و لطافت طبع خود را از دست ميدهند، سخت ميشوند و زشت تا در این دنیای بی رحم زیر دست و پا له نشوند.
نمایش کرگدن داستان زندگی مردمانی است که اصالتشان در زندگی روزمره در حال رنگ باختن است. این مردمان غرق در صنعت و فلسفه بافی و رفاه و لذات انسانی، در حالی که هویت خود را از پس تظاهر به آنچه نیستند گم کردهاند، ميکوشند برای خود اصالتی نو بسازند. این داستان، بیانگر حال مردمان عصری است که اراده و نظم و قدرت، سه مشخصه دوران صنعتی شدن جوامع، جای عشق و احساسات و اصالت را گرفته. آنها ميکوشند، تبدیل شوند؛ با خواندن کتاب، به یک روشنفکر، با رفتن به موزه به یک فرهیخته،...و با نظم و آراستگی در پوشش به شخصیتی قابل احترام. مردمانی که احساسات را نقطه ضعف ميدانند و تحت سلطه نظم و اکثریت قرار گرفتن را اقتدار.
آنچه در نمایشنامه کرگدن، پشت بازی و گفتههای طنزآمیز منطق دان مخفی شده، بازی تلخ کلماتی است که در عصر ما میان روشنفکران، فیلسوفان و سیاستمداران تبدیل به ابزاری برای تاثیر گذاری بر جامعه عامي شده است.
کرگدن به روشنفکرانی اشاره ميکند که با تظاهر به روشنفکری در پی کسب قدرت هستند. این ماجرا نه تنها روشنفکران که قشرهای مختلف با منشهای مختلف را به نمایش میگذارد که برای کسب قدرت یا از ترس تنها ماندن، حتی از عشق و اصالت وجودی خود هم ميگذرند و به اکثریت ميپیوندند و تغییر ميکنند.
نمایش کرگدن، داستان بیهویتی انسانها است؛ مسالهای که در قرن بیست و یکم، گریبانگیر بسیاری از جوامع شده است. کرگدن با این که نیم قرن پیش و تحت تاثیر فاشیسم بعد از جنگ جهانی دوم نوشته شده، اما داستان تنهایی تلخ انسانهایی است که امروز هم در اقلیت قرار گرفته اند و در مقابل چرخه تحولات صنعت و تکنولوژی و اطلاعات، برای حفظ اصالت و ارزشهای درونی خود مقاومت ميکنند. آنها یا در انزوا باید بمانند یا رنگ ببازند.
در پرده اول نمایش، زندگی آرام و منظم و تکراری مردم به نمایش گذاشته ميشود که در پایان پرده در آستانه تحول قرار ميگیرد. پرده دوم نمایش، تغییر و دگرگونی، از آسیب پذیرترین شخصیت، یعنی کارمندی ضعیف، تابع و ترسو شروع ميشود. شغلی که سمبل سیر تکراری و منظمي در زندگی است... تکرار یک روند منظم همیشگی. آنچه بیش از همه نظر بیننده را به خود جلب ميکند، جامعهای است که یا در تکرارهای روزمره خود غرق شده و اعتمادی به تغییر و دگرگونی ندارد و آن را توهم ميپندارد، یا در چارچوب بسته تفکرات سیاسی خود راکد مانده و هر چه از خود نیست را توطئه ميپندارد. در میان متوهمان و سیاستمدارانی که همیشه به دنبال توطئه هستند، منطق گرایی تحصیلکردهها در اقلیتی قرار گرفته که در نهایت قادر به مقاومت در برابر تغییر و تحولات نیست و به ناچار به اکثریت ميپیوندند تا شاید با در کنار قرار گرفتن به جای رو در رو ماندن، بتوانند گامي بردارند.
در میان سیاستمداران، روشنفکران، بازرگانان، فیلسوفان، کاسبان، کارمندان و...تنها کسی که تبدیل نشد و اصالت وجودیاش را حفظ کرد، برانژه بود. تنها کسی که منتقد خویش بود و در پی اصلاح شدن. کسی که میل به مطلوب شدن داشت بیآنکه دنبال قدرت باشد...تنها محرکش، عشق بود. اما در نهایت این اصالت وجودی اش بود که بر عشق او پیروز شد. دیدیم که وقتی عشق برانژه از ترس انزوا و تنهایی به کرگدنها پیوست، برانژه باقی ماند تا اصالت خود را حفظ کند. آنچه در تغییر و دگرگونی درون انسانها در نمایش کرگدن غمانگیز است، بازگشت ناپذیر بودن اصالتی است که دگرگون ميشود. به این ترتیب یونسکو با تلخی غم انگیزی این نکته را یاد آوری ميکند که انسانها با به دست آوردن قدرت، با تغییر و دگرگونی و پیشرفت، گوشهای از هویت اولیه خود را از دست ميدهند که قابل بازگشت نخواهد بود.
در نمایش کرگدن شخصیتهایی که در یک جامعه بزرگ وجود دارد گنجانده شده؛ شخصیتهایی مغلوبه صفاتی مانند خودخواهی، خودنمایی، دورویی، جاه طلبی، خشونت، سلطه طلبی، بی منطقی، انحرافات اخلاقی، تظاهر، لذت جویی، تنبلی، بی نظمي و...اینجا، انسانهایی با این صفات به کرگدن تبدیل ميشوند؛ حیوانی سر به راه که خود را با هر شرایطی تطبيق ميدهد، قدرتمند و در عین حال نسبت به آسیبهایی که به اطراف خود وارد ميکند بی توجه. کرگدن، تلخی تنها ماندن انسان است...در عصری که ارزشهای اخلاقی تبدیل به کلماتی برای خودنمایی شده اند.
کافکا در دنیای ادبیات با تبدیل انسان به حشره ، از دست رفتن معنای “انسانبودن” را بیان میکند. در دنیای تئاتر هم یونسکو انسانهای نمایشنامهخود را به کرگدن تبدیل میکند تا استحاله و مسخ آنان را نشان دهد. دو تفاوت باریک میان حشره کافکا و کرگدن یونسکو وجود دارد. نخست در “مسخ” گرهگوار سامسا، ناخواسته حشره میشود در حالیکه در “کرگدن” ، افراد خواسته به کرگدن تبدیل میشوند . تفاوت دوم، گرهگوار از وضعیت خود ناراحت و ناراضی است ، در حالی که کرگدنهای یونسکو شادمانه، به این سو و آن سو میروند و از این فرایند شادمان هستند. شاید بتوان به استناد این دو دلیل بتوان گفت دنیای ترسیمشده توسط یونسکو، به مراتب دهشتناکتر از جهان کافکا باشد . گرهگوار وقتی در پایان “مسخ” میمیرد، همه نفس راحتی میکشند و به زندگی انسانها ادامه مییابد اما در کرگدن، در کرگدن، تنها کسی که کرگدن نمیشود، “برانژه” است. همه کرگدن شدهاند و اگر “برانژه” از بین برود، نسل انسان منقرض میشود و کرگدنها به خوبی و خوشی به زندگی خود ادامه میدهند. اگر چه در مضمون، هر دو اثر، یک چیز رابیان میکند و انسانهای “مسخ” هم حشرههایی به ظاهر انسان هستند، اما بیان تصویری “کرگدن” ، خوفناکتر است و انقراض نسل بشر را آشکارتر بیان میکند. این “پوچی” و عدم امید به آینده، شاخص بارز آثار این سبک است .
نکته جالب این نمایشنامه انتخاب “کرگدن” از میان حیوانات مختلف است. کرگدن حیوانی است که پوستش خاکستری رنگ و پر از برآمدگی است. بر روی بدنش چینهایی دیده میشود. این چینها به شکلی هستند که پنداری این جانوران زره به تن دارند. در این نمایشنامه، کرگدن در دومین حضورخود، گربهای را میکشد و قدرت خود را به نمایش میگذارد . با این تفاسیر میتوان فهمید که کرگدن، نماد “قدرت” است. قدرتی که در ذات خود ویرانگراست و هیچ مهاری را برنمیتابد. وبر ، در تعریف واژه “قدرت” می گوید: «احتمال اينكه در يك رابطه اجتماعى، فردى در موقعيتى قرار گيرد كه بتواند اراده خود را، به رغم مقاومت اعمال كند، صرف نظر از اينكه چنين احتمالى بر چه بنيانى متكى است، قدرت نام دارد. »
تمام تلاش یونسکو از تصویر قدرت خود “قدرت” نیست. به عبارتیدیگر در اینجا “کرگدنها” مهم نیستند، بلکه “کرگدنیسم” مورد بررسی قرار میگیرد. “کرگدنیسم” را که میتوانیم به “شیفتگی قدرت” تفسیر کنیم، مقولهای است که به صورت بالقوه در افراد وجود دارد. در پردهاول، ژان که از دیدن کرگدن متعجب شدهاست، خطاب به برانژه میگوید:” کرگدن! نمیتوانم قبول کنم! … تا به حال شنیدهشده که یک کرگدن به آزادی وسط شهر بگردد. این باعث تعجب نمیشود؟ نباید بهش اجازه میدادند!” و وقتی در پردهدوم، خودش در حال کرگدن شدن است، میگوید:”من بهت میگویم آنقدرها هم بد نیست! تازه کرگدنها هم مخلوقاتی هستند عین ما” تمام مردم شهر همین وضعیت را دارند. همه آنها ، وقتی برای اولین بار کرگدن را میبینندد، فریاد میزنند:” وای کرگدن!” اما در انتهای نمایش، همه کرگدن میشوند. از افراد عادی تا روشنفکر . از بقال تا منطقدان. این همهگیری و تعمیمیافتگی، به بالقوه بودن میل به قدرت در آدمها اشاره دارد . یونسکو در اینباره میگوید:« مردم به خودشان اجازه میدهند که ناگهان مورد هجوم یک دین، یک نظریه، یا یک توهم قرار بگیرند. در این وضعیت، مردم دیگر حرفتان را نمی فهمند و دیگر نمیتوانید با آنها ارتباط برقرار کنید. انسان احساس میکند که با کرگدنها همصحبت شده است. آنها ، شما را با وجدان آسوده خواهند کشت. تاریخ یک ربع قرن گذشته را نگاه کنید. انسانهایی که این چنین مسخ میشوند، تنها به کرگدن شبیه نمیشوند بلکه به واقع کرگدن میشوند.»
یونسکو، بیشتر طبقه مرجع و روشنفکر را مورد بررسی و کنکاش قرار میدهد. ژان ، کاراکتر روشنفکرانی است که روشنفکری خود را با صدای بلند در همهجا اعلام میکنند و به آن فخر میفروشند و چون به خلوت میروند، به گونهای دیگر رفتار میکنند. ژان ، برانژه را به سبب مشروبخواری و بی مبالاتی مورد نقد قرار میدهد اما خود با دوستش در آبجوفروشی، قرار میگذارد. دستهای دیگر، روشنفکرانی هستند که فقط حرف میزنند اما حرفهایشان هیچ سودی به حال بقیه ندارد و هیچ گرهای را نمیگشاید. منطقدان نماد این دستهاست. او آنچنان سر قضیه کرگدن با الفاظ و واژهها بازی میکند، که کسی آخر نمیفهمد منظور او چه بودهاست. دسته دیگر روشنفکران، کسانی هستند که آن قدر دوست دارند که روشنفکر باشند، که مقلد محض میشوند. آقای پیر ، نمونهبارز اینگونه از روشنفکران است. او آنقدر شیفته منطقدان است، که انکار بدیهیات از سوی منطقدان را به عنوان منطق میپذیرد و سعی میکند مانند او رفتار کند. بخش دیگر، روشنفکرانی هستند که معتقد هستند برای آنکه بتوانند بر تودهها تأثیر بگذارند باید همرنگ و همشکل تودهها بشوند. دودار، نماینده این دسته در توجیه پیوستنش به کرگدنها میگوید:” من روشنفکریم را حفظ میکنم. کامل کامل. اگر جایی برای انتقاد باشد، بهتر است از داخل انتقاد کنیم تا از خارج. من آنها را ترک نمیکنم.” اما روشنفکرانی دیگری هم هستند که توهم توطئه دارند و بسیاراحساساتی و شتابزده عمل میکنند و به هیچچیز اعتماد ندارند. افکارشان در گذشته مانده است و بهروز نمیشوند. به عنوان مثال، هنوز در فکر مبارزه با نژادپرستی هستند. بوتار که یکی از این قماش بود، در انکار وجود کرگدن میگوید:”من به روزنامهنویسها اعتقاد ندارم. همهشان دروغگو هستند. من میدانم به چیز اعتماد باید کرد . من هیچی را باور نمیکنم مگر اینکه خودم ببینم. با این چشمهایم ببینم.” دستهی آخر، روشنفکرانی هستند که نقد خویش را در الویت قرار دادهاند، و سعی میکنند هر روز خود را مورد بازنگری قرار بدهند. این افراد خود را قهرمان و ناجی انسان نمیپندارند، بلکه سعی میکنند خود انسان بمانند. برانژه، کاراکتر خاص این دسته از افراد است.
نکته برجسته دیگر در تئاتر پوچی، عدم وجود “قهرمان” است . برانژه، تنها انسان بازمانده در کرگدن، آدمي لاابالي، بينظم، دائمالخمر، ضعيفالنفس و بياراده است. مخاطب هرگز تصور نمیکند ، در پایان نمایش ، تنها بازمانده نسل انسان، برانژه باشد. “برانژه” در طول نمایش مرتب به زیر تیغ “نقد” میرود و المانهای شخصیتياشمورد سؤال قرار میگیرد. او از اینسوالها نمیگریزد بلکه در پیپاسخ به آنها، شخصیت فروخوردهاش، آرامآرام، دگرگون میشود و “اصالت” خود را باز میجوید. خود یونسکو این امر را تایید میکند و میگوید: «من به قوانین زیربنایی تئاثر یعنی داشتن یک ایده ساده، ایجاد یک تحوّل و پیشرفت کاملاً ساده در انتها و یک سقوط و نابودی احترام میگذارم.» در کرگدن، “تحول” به صورت “تغییر” شخصیت نیست، بلکه بهصورت “بازیابی” شخصیت است . برانژه در آغاز پرده اول میگوید:”من برای این زندگی ساخته نشدم” . نمایشنامه “تنهایی” برانژه را ترسیم میکند و تنها آرزوی برانژه، رسیدن به “دیزی” است. اتفاقات سبب میشود که دیزی و برانژه، به تنها انسانهای باقیمانده بدل شوند اما دیزی از جنس برانژه نیست. او از تنهایی، هراس دارد . حتی “عشق” هم نجاتش نمیدهد و برانژه را ترک میکند تا به خیل کرگدنها بپیوندد. برانژه ، تمام سعیاش را میکند تا دیزی را نگهدارد اما موفق نمیشود. برانژه، آنجا به حقیقت وجودیش پیمیبرد و میگوید: “اصالت من، تنهایی من است.” این که مبنای تحول، “تغییر” نیست، سبب شده است که این فرایند به آهستگی در خلال روند داستان، صورت بگیرد و برای مخاطب با این که انتظار ندارد، باورپذیر شود.
برانژة، “تنهایی”اش را دوباره کشف کرد و فهمید باید با آن روزگارش را سپری کند. یکی از ویژگیهای تئاتر ابزورد، پرداختن به مسئله “تنهایی انسان معاصر” است. شخصیتهای این گونه از نمایشها، هر چه تلاش میکنند، باز در تنهایی خود غوطه میخورند. نکته شاخص این جریان، عدم ارتباط بازیگران بر روی صحنه است. هر شخصیتی، حرف خودش را میزند بدون آنکه به حرف شخص دیگر گوش کند و یک ” ارتباط زبانی ناموفق” را تصویر میکند. این از هم گسیختگی زبان، یک فضای ذهنی مشوش در ذهن مخاطب تداعی میکند و مخاطب هم از درک دیالوگها و صحنهها عاجز میشود. آمیختگی نصیحتهای برانژه به ژان و توضیح “قیاس منطقی” توسط منطقدان برای آقای پیر، نمونه آشکاری از این فضا است. در همین صحنه، یونسکو به عمد با شبیهسازی این دو دیالوگ، به مخاطب یادآور میشود که دیالوگهای بیربط و غیرمنطقی منطقدان، شباهت جالبی به نصیحتهای ژان به برانژهدارد و شاید از یک جنس هم باشند. نمونهدیگر، دیالوگهای مربوط به کرگدنهای آسیایی و آفریقایی است که هیچ نتیجهآی در بر ندارد و فقط سعی در نشاندادن ناتوانایی زبان برای ایجاد ارتباط است. تنها کارکرد زبان در این صحنهها، انتقال احساسات است و به جای آنکه ابزاری براي “انتقال مفاهیم” باشد، به ایزاری برای گسست ارتباط بدل میشود. این نشانهای آشکار از “پوچی” و “معناباختگی” این فضا است.
نمایشنامه کرگدن سعی دارد از زبان طنز برای مضحکه موقعیتها، بهره میجوید. طنز این نمایش، موقعیتهای هراسآمیز را به مضحکه تبدیل میکند و سعی میکند نوعی انفعال و تشنج فکری در مخاطب ایجاد کند.
یونسکو با هوشیاری تمام، با پرهیز از هرگونه مشخصه زمانی و مکانی، به آن کلیتی ویژه میبخشد که اضمحلال انسانیت و پستشدن انسانها را در ساختارهای جوامع امروزی نشان میدهد و با ناامیدی سرانجام برانژهها را محکوم شدن به حبس در حصارهای تنهایی خویش میداند...
در صحنه اول , برانژه و ژان جلوی کافه ای مشغول حرف زدن هستند و در اطرافشان هم چند نفر دیگر مشغول کار خود هستند.ناگهان یک کرگدن دوان دوان از آنجا عبور می کند و توجه همه را به خود جلب می کند. چند دقیقه بعد یک کرگدن دیگر (یا همان کرگدن قبلی!) از آنجا می گذرد. در ادامه متوجه می شویم که آدم ها تبدیل به کرگدن می شوند و لحظه به لحظه به تعداد کرگدن ها افزوده می شود...
برداشت ها:
1- چرا کرگدن؟ کرگدن حیوانی است که راست شکمش را می گیرد و به راه خود می رود و به دیگران توجه چندانی ندارد. در جامعه گاهی آدم حس می کند , آدمها چندان انسان نیستند و بیشتر به کرگدن هایی می مانند که سرشان را پایین انداخته اند و به سمت هدف خودشان در حرکت اند و در این راه اگر به دیگران یا به محیط زیست و...آسیبی رسید, اهمیتی ندارد.
2- همنوایی: برخی رفتارها در جامعه , غیر عادی و کجروی محسوب می شود اما در شرایطی خاص (فروپاشی ارزش های اجتماعی , تضعیف روابط بین افراد , افزایش میزان از خودبیگانگی و...) این رفتارها عادی می شوند و افراد جامعه بدون توجه به نتایج آن به آن مبادرت می ورزند و نتیجه این همنوایی, تغییر در ارزش ها است به گونه ای که حتا اگر هنوز آن رفتار مذموم باشد اما در بطن جامعه هرکس پیروی نکند به نوعی کجرو محسوب می شود. به عنوان مثال به پارتی بازی یا رشوه توجه کنید.
3- شخصیت های مختلف نمایشنامه هرکدام به دلیلی کرگدن می شوند: دودار روشنفکر و اندیشمند , بوتار حزب گرا , پاپیون بروکرات , ژان خودرای و منضبط , منطق دان سفسطه گر و... جامعه کم کم به طویله ای پر از کرگدن تبدیل می شود. کرگدن هایی که در کنار هم هستند اما تنهایند (اتفاقن کرگدن هم چندان اجتماعی نیست) ...
4- جامعه شکل گرفته در داستان تقریبن مولفه های یک "جامعه توده وار" را به ذهن می آورد: افرادی که شکل هم هستند اما هویت فردی هم ندارند, دچار زندگی تکراری و کار یکنواخت شده اند , کمرنگ شدن ارزش های اخلاقی در جامعه (با این تذکر که توده ها در این جوامع مستعد پیروی هیجانی از تعصبات فرقه ای یا ایدئولوژیک هستند) و در آخر هم انفعال انسانها...
5- برانژه مرد جوان و بی حوصله, ژولیده و نامرتب, بدون اعتماد به نفس و کمی هم الکلی است که از کار سنگین و نداشتن تفریح می نالد و معتقد است که برای این نوع زندگی ساخته نشده است. مدعی است که برای هر اتفاقی که می افتد خودش را مسئول احساس می کند و نمی تواند نسبت به آن بی اعتنا باشد. این مرد احساساتی قضاوتهای عجولانه ای دارد و همچنین شجاعت انجام هیچ کاری را علیرغم ادعاهایش ندارد. این که برانژه به کرگدن تبدیل نمی شود به نظرم صرفن به همین مشخصاتش مربوط است و لذا این برداشت ها که برانژه , نماد "انسان روشنفکری" است که "علمدار آدمیت" است و "آخرین مبارز" در این زمینه است و یا "حامل خودآگاهی خلاقانه روشنفکری انسانی" است و ... به نظرم بی ربط است. برانژه ای که جرات کشیدن دوشاخه از پریز تلفن را ندارد!!(ص186) چگونه می تواند آخرین مبارز باشد؟! عمده کسانی که چنین برداشت هایی داشته اند به آخرین تک گویی برانژه استناد می کنند که می گوید: من از شما پیروی نخواهم کرد. من حرف شما را نخواهم فهمید. من همانی که هستم می مانم. من یک آدمیزادم. یک آدمیزاد!... و در آخر : در مقابل همه تان از خودم دفاع می کنم. در مقابل همه تان. من آخرین نفر آدمیزادم. و تا آخر همین جور می مانم. من تسلیم نمی شوم. اما من با توجه به خصوصیات برانژه چنین برداشتی ندارم. در همین تک گویی انتهایی سه بار صراحتن چنین اعترافی دارد: آخ که چقدر دلم می خواست مثل آنها باشم (ص197) ... افسوس که هیچ وقت کرگدن نمی شوم (ص198)... خیلی خجالت می کشم! (ص199 از این که کرگدن نشده است) و قبل از آن جمله انتهایی مورد استناد هم دون کیشوت وار (یا دایی جان وار) دوبار داد می زند که تفنگم کو! ... خلاصه این که بیشتر هجو آدمهای مدعی مبارزه است.
***
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه جلال آل احمد, انتشارات مجید, 199 صفحه, چاپ چهارم 1384, تیراژ 3500 نسخه ,قیمت 2000 تومان
پ ن 2: این کتاب توسط پری صابری (نشر قطره) و مدیا کاشیگر (نشر فردا) نیز ترجمه شده است.